همشهری آنلاین- حمیدرضا رسولی: شاید وقتی غبار پیری بر چهرهاش نشست خیلیها گفتند دوران بازنشستگیاش رسیده، اما او حالا قهرمان محله نصرت است. پیر دیری که کمک میکند تا جوانها در پیچ و خم خودساخته ازدواج کردنهای این روزها گرفتار نشوند. او تا کنون ۸۸ بهار را پشت سر گذاشته و بانی ازدواج آسان هزاران زوج جوان شده که برای خودش یک رکورد حیرتانگیز است. قصه زندگیاش و ماجرای تبدیل شدن خانه ساده و بیتکلفش به جایی برای ازدواج آسان جوانها، دستکم میتواند دستمایه ساخت یک مستند داستانی باشد، اما هاشم جعفرزادگان به زیستن در گمنامی خو گرفته است.
قصههای خواندنی تهران را اینجا دنبال کنید
نشانی خانه هاشم جعفرزادگان را خیلی از جوانهای شهر دارند. آنهایی که از پیچ و خمهای کار و زندگی در پایتخت به سلامت عبور کردهاند و حالا میخواهند تشکیل زندگی بدهند و صاحب خانواده شوند که در این روزگار هنوز امر خیر است و محال نیست. همه هم می دانند که پشت در این خانه، ماندن و معطلی دارد اما وقتی در باز شود به احتمال قریب به یقین بختشان هم باز خواهد شد.
رزمنده مجروح با ذرهبینی در دست
پیرمرد در عملیات خیبر مجروح شده و سالهاست لنگان راه میرود اما حاضر نیست خودش را به تیغ جراحان بسپارد. لنگلنگان میآید. با تکه نان سنگکی که در دست دارد و لبخندی به پهنای صورت مهربانش. بعد هم مینشینیم روی صندلی رنگ و رو رفته داخل راهرو. کنار صندلی، یک دفترچه یادداشت کوچک است که اسم دختر و پسرهای جوان را داخل آن نوشته و یک ذرهبین برای خواندن شماره تلفنها. داستان آشنایی و دلدادگی جوانهای نجیب در این خانه با ورق زدن همین دفترچه شروع میشود و به قول معروف ورق به نفع آنها برمیگردد.
وقتی ماجرای ازدواج آسان جوانها در خانهاش را میپرسیم میرود به شصت، هفتاد سال پیش. وقتی که می خواست خستگی را خسته کنند. جهرم و بهشت کوچکش را رها کرده بود و زده بود به جاده. یله. به امید راه انداختن کسب و کار در ساختمان معروف پلاسکو، اما به یکباره سر از خیابان نصرت درآورد. روبروی مسجد امیر المومنین(ع)، دست راست. که اگر بیایید بعد از چند قدم کوتاه میرسید به کوچه ثابت و انبوه خانههای آجری. شاید آن روز نمی دانست که همین خانه کوچک و باصفای کوچه ثابت به خانه امید 4هزار جوان دمبختی بدل خواهد شد که نیمه گمشدهشان را جستوجو میکنند.
داستان نخستین ازدواج
اواخر اسفندماه ۱۳۶۲ و پس از پایان عملیات خیبر از جزیره مجنون به داخل خاک ایران برگشت. وقتی از تهران به مناطق جنگی رفت آدم شناختهشدهای نبود اما موقع برگشتن عموی رزمندهها شده بود و سنگ صبور. عمو هاشم نخستین بار بانی ازدواج یکی از همان رزمندهها شد.
او خاطره روزهای جبهه را دوره میکند و میگوید: «یک روز در سنگر بزرگی نشسته بودیم و سی چهل نفر از رزمندهها آنجا بودند. همان شور و نشاط همیشگی را داشتند اما خستگی ناشی از عملیات، هیچ رمقی برای بچهها باقی نگذاشته بود. خبری از شوخیها و بذلهگوییهای همیشگی نبود. ناگهان فکری به ذهنم خطور کرد. مثل فنر از جایم پریدم و با صدای بلند گفتم: رزمندههای مجرد دستشان بالا.
رزمندهها غافلگیر شدند و هر کدام یک چیزی میگفتند. آنها را ساکت کردم و با صدای بلند گفتم: من عازم تهران هستم و خانهام نزدیک مسجد امیرالمومنین (ع) است. توی محله ما خانوادههایی را میشناسم که دختران نجیب دمبخت دارند. اگر قصد ازدواج دارید به خانه من بیایید تا مقدمات ازدواجتان را فراهم کنم. تعداد رزمندههای مجرد پانزده شانزده نفر بود اما هیچ کدام به تهران نیامدند چون در تهران کسی آنها را نمی شناخت. مدتی گذشت و یکی از رزمندهها با مادرش آمد برای ازدواج. برای اقامه نماز رفتیم مسجد و همان جا دخترِ نانوایِ محله را برایش خواستگاری کردم. بعد از نماز سراغ پدر دختر رفتم و گفتم: دخترت آمادگی ازدواج دارد؟ پدر دختر هم رزمنده جوان را پسندید و بقیه کارها هم به سرعت انجام شد.» این داستان نخستین ازدواجی بود که در این خانه شکل گرفت.
شام عروسی؛ نان و پنیر و سبزی
هاشم جعفرزادگان آرام آرام به مرز ۹۰ سالگی رسیده اما هنوز بانی ازدواج آسان جوانها می شود. چنانکه خودش میگوید تمام زندگیاش را برای این کار گذاشته و به همین خاطر است که امروز می تواند متقاضیان واقعی ازدواج را در کوتاهترین زمان شناسایی کند. حرف دیروز که میشود صحبتش گل میاندازد. چشمهایش را میدوزد به بالا. به آسمان و میخواهد از لابهلای تاریخی که حک شده در ذهنش، خاطره شیرینترین ازدواجی را که در خانهاش انجام شده بیرون بکشد.
به حدود ۲۰ سال قبل بازمیگردد و روزی که پسر جوانی از جهرم به خانهاش آمد: «لیسانس داشت و میخواست در سازمانی استخدام شود. بعد از قبولی در آزمون، استخدام شد و چون جایی نداشت شبها در همین خانه میخوابید. بعد از مدتی خواهر همسر رئیسش را برایش خواستگاری کردیم. دختر خانم اهل تفت بود و تابلو فرش میبافت. وقتی قضیه جدی شد، خانواده دختر از یزد به جهرم رفتند تا تحقیقات را کامل کنند. بعد از موافقت خانوادهها، همگی برای مراسم عقدکنان به قم رفتند و در حرم حضرت معصومه(س) خطبه عقد را با مهریه فقط یک شاخه گل جاری کردند.»
عمو هاشم اینها را میگوید و تهنفسی تازه می کند. برخی دوستانش خاطرات دیگری اضافه می کنند اما باز هم برمیگردد سر وقت ازدواج پرماجرای ۲۰ سال پیش: «زوج جوان پس از مدتی به تفت رفتند. در حیاط بزرگ خانه پدری عروس، چند راس بُز از نژاد پرشیرده وجود داشت. عروس و داماد به پیشنهاد مادر عروس، شیرها را دوشیدند و به پنیرمحلی تبدیل کردند. یک هفته بعد هم سفره بزرگی در حیاط خانه پهن کردند و داماد به مسجد رفت و همه نمازگزارها را به شام دعوت کرد. آن ضیافت با نان و پنیر و سبزی گذشت و شد مراسم ازدواج آن دو جوان.»
فقط یک شاخه گل
تهریش و جای مهری که بر پیشانی دارد مهربانترش میکند. دفتر تلفن و خودکار و قلمش را نشان میدهد و میگوید: «برخی از آدمهایی که در این خانه ازدواج کردهاند حالا برای بچههایشان دنبال همسر خوب میگردند و برخی دیگر نوهدار شدهاند. وقتی برای جوانان همسریابی میکنم پدر و مادرها را در جریان قرار میدهم و بعد قرار ازدواج گذاشته میشود. اینجا خیلی از جوانان با یک شاخه گل و یک جلد قرآن قرار ازدواج گذاشتند و یک عمر با خوشبختی زندگی کردند. من هم زندگیام را وقف این ماجرا کردهام. اگر لباس کهنه بپوشم یا وسایل دستدوم برای خانهام بخرم اتفاقی نمیافتد اما شما نمیدانید اگر دو دختر و پسر جوان به خانه بخت بروند چهها که نمیشود.»
اینجا پاتوق رزمندهها بود
«ناصر ابراهیمزاده»، یکی از دوستان قدیمی هاشم جعفرزادگان است که جمعهها خودش را به قرار هفتگی میرساند تا برای تسهیل ازدواج جوانان قدمی بردارد. او میگوید خانه عموهاشم به دفتر همسریابی برای جوانان مومن و متدین تبدیل شده اما بیشتر شبیه یک موسسه خیریه است: «هفتهای یک بار جوانانی را که در شرف ازدواج هستند با خودم به اینجا می آورم یا اینکه نام و شماره تلفن آنها را به عموهاشم میدهم تا یک کار خیر انجام شود. شاید ما یک روز در هفته را وقف ازدواج جوانان کنیم، اما عموهاشم در طول سال این کار را انجام میدهد و زندگیاش را وقف جوانان کرده است. در دوران جنگ هم خانهاش پاتوق رزمندگان بود. در آن دوران ازدحام رزمندگان به حدی زیاد بود که بالش کم میآمد و عموهاشم سرش را روی پوتین رزمندگان میگذاشت و میخوابید.»
وقف ازدواج آسان
«مرتضی پرورش» یکی دیگر از دوستان قدیمی عموهاشم که از دوران قبل از انقلاب در خانه او رفت آمد داشته می گوید: «عمو هاشم یک مغازه ۱۷ متری در حوالی خیابان جمهوری دارد که اجاره ش ماهی ۳۰ میلیون تومان است اما او مغازهاش را ماهی ۲۰ میلیون تومان به دو جوان کاسب اجاره داده و میگوید نمیتوانم برای گرفتن اجاره بیشتر به کسی فشار بیاورم. تومانی یک ریال از مبلغ اجاره را برای هزینه زندگیاش بر میدارد و مابقی را صرف کارهای خیر میکند. او به خودش سختی میدهد تا جوانان به خانه بخت بروند.»
نظر شما